داستانهای کوتاه

ساخت وبلاگ

زن و مردی برای طلاق به دادگاه رفتند .
قاضی گفت شما سه بچه دارید... چگونه میخواهید بچه ها را بین خودتان تقسیم کنید ؟
زن و مرد بعد از یک مکالمه و جر و بحث طولانی رو به قاضی گفتند: باشه آقای قاضی ما سال دیگه با یک بچه بیشتر میایم..
و اما 9 ماه بعد آنها دوقلو به دنیا آوردند ..

+ نوشته شده توسط alishsky در و ساعت |
داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 206 تاريخ : دوشنبه 1 خرداد 1396 ساعت: 21:24

دختر دستش را بریده بود اندازه ای که نیاز به بخیه زدن داشت. با شوهرش آمده بود. وقتی خواست روی تخت دراز بکشد شوهرش نشست و سرش را روی پاهایش گذاشت. تمام طول بخیه زدن دستش را گرفت و نازش را کشید و قربان صدقه اش رفت.وقتی رفتند هرکسی چیزی گفت، یکی گفت زن ذ داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 182 تاريخ : دوشنبه 1 خرداد 1396 ساعت: 21:24

از دیوید راکفلر پرسیدند: چگونه به این ثروت و شوکت رسیدی؟گفت: از خدا خواستم و خودم بدست آوردم.گفتند چگونه؟گفت: من بیکار بودم. گفتم خدایا کاری برایم پیدا کن تا در آمد کافی برای پرداخت اجاره ی یک منزل نقلی را داشته باشم.چون از طرف خدا اقدامی انجام نشد، داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 179 تاريخ : دوشنبه 1 خرداد 1396 ساعت: 21:24

می گویند در زمان ناصرالدین شاه، روزی امیرکبیر که از حیف و میل سفره های خوراکِ درباری به تنگ آمده بود به شاه پیشنهاد کرد که برای یک روز آنچه رعیت می خورند را میل فرمایند. شاه پرسید که مگر رعیت ما چه میل می کنند !؟ امیر گفت : ماست و خیار... شاه سر آشپز داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 182 تاريخ : دوشنبه 1 خرداد 1396 ساعت: 21:24

در شهر خوی زن ثروتمند و تیزفکری به نام  شوکت در زمان کریم خان زند زندگی می کرد. انگشتر الماس ، بسیار گران قیمتی ارث پدر داشت، که نیاز به فروش آن پیدا کرد.در شهر جار زدند ولی کسی را سرمایه خرید آن نبود. بعد از مدتی داستان به گوش خدادادخان حاکم و نماین داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 180 تاريخ : دوشنبه 1 خرداد 1396 ساعت: 21:24

یک یهودی مجوز مهاجرت از روسیه به اسراییل را کسب کرد.هنگام خروج از روسیه در فرودگاه مامور وسایل اورا چک کرد یک مجسمه دید از او پرسید : این چیه؟مرد گفت : شکل سوالت اشتباهه آقا؟بپرس این کیه. این مجسمه لنین مرد بزرگ روسیه است که توی تمام کشور عدالت ودموک داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 183 تاريخ : دوشنبه 1 خرداد 1396 ساعت: 21:24

برده داری را برده ای بود و خود خوراک پست می خورد و برده را پست تر می خورانید.برده از این حال سرباز زد و از صاحب خویش خواست تا او را بفروشد و فروخت.دیگری او را خرید که خود سبوس می خورد او را نیز می خوراند.برده از او نیز خواست تا وی را بفروشد و چنین شد داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 167 تاريخ : دوشنبه 1 خرداد 1396 ساعت: 21:24

منجم لوئی چهاردهم، زمان مرگ یکی از نزدیکان او را پیش بینی کرده بود.از قضا پیشگویی او درست از آب درآمد و آن شخص در زمان اعلام شده مُرد.لوئی از این قضیه ترسید و درصدد کشتن منجم برآمد. به همین دلیل او را احضار کرد و گفت: تو که این همه مهارت در نجوم داری داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 182 تاريخ : دوشنبه 1 خرداد 1396 ساعت: 21:24

پادشاهی را وزیری عاقل بود از وزارت دست برداشتپادشاه از دگر وزیران پرسید وزیر عاقل کجاست؟گفتند از وزات دست برداشته و به عبادت خدامشغول شده استپادشاه نزد وزیر رفت و از او پرسید از من چه خطا دیده ای که وزارت را ترک کرده ای؟گفت از پنج سبب:اول: آنکه تو نش داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 176 تاريخ : دوشنبه 1 خرداد 1396 ساعت: 21:24

مردی دو دختر داشت یکی را به یک کشاورز ودیگری را به یک کوزه گر شوهر داد. چندی بعد همسرش به او گفت : ای مرد سری به دخترانت بزن واحوال آنها را جویا بشو.مرد نیز اول به خانه کشاوز رفت وجویای احوال شد، دخترک گفت که زمین را شخم کرده وبذر پاشیده ایم اگر بارا داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 186 تاريخ : دوشنبه 1 خرداد 1396 ساعت: 21:24